پر کن پیاله را ،
کین آب آتشین
دیری است ره به حال خرابم نمی برد !
این جامها که در پی هم می شود تهی
دریای آتش است که ریزم به کام خویش
گرداب می رباید و آبم نمی برد !
من با سمند سرکش و جادویی شراب ،
تا بیکران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره ی اندیشه های گرم
تا مرز اندیشه های مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریز پا ،
تا شهر یادها ...
دیگر شراب هم
جز تا کنار بستر خوابم نمی برد !
هان ای عقاب عشق !
از اوج قله های مه آلود دور دست
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد ... !
آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد !
در راه زندگی ، با این همه تلاش و تمنا و
تشنگی ،
با اینکه ناله می کشم از دل که : آب ...
آب ... !
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد !
پر کن پیاله را ...
نظرات شما عزیزان:
|